Wednesday, December 5, 2012

مادربزرگ



یک بسته کلید گردنش بود می گفت مال درای بهشته .خوش به سعادتت کلیدا رو  دادن دست شما ولی چرااین همه ؟ می گفت ننه اینهارو باید یکی یکی امتحان کنم راست دربیاد.حالا اگه راست در نیاد یه راست میرید سینه جهنم ؟ شوخی کردم. خندید.خنده اش به دلم نشست.



 وقتی دیگر نفس کشیدنش را به چشم ندیدم آخرین خنده اش یادم ماند. یادم ماند چون نگفته بود به بزرگترت بی احترامی نکن .یادم ماند چون نگفت با بزرگتر اینطور صحبت نمی کنند. یادم ماند چون خودمانی بودنش مرا یاد اختلاف سنی ام با اون نمی انداخت. مرا یاد ادبیاتی که در مقابل بزرگتر ها منع ام کرده بودند نمی انداخت . فقط من را یاد خودم و خودش می انداخت. یاد رابطه من و مادربزرگ .یاد دوستی که به حالم می خورد جدا و خالی از در قید و بند بودن احترامات خشک .




No comments:

Post a Comment