Wednesday, December 5, 2012

زن



درباز بود.باران اریب شلاق میزد به شقیقه و پیشانیش دستش را از روی چارچوب در برداشت.صورتش را برگرداند گفت باشه . دستگیره را گرفت.با حس اطمینانی که به برگشتن نبود در را آرام بست. رفت .زن دست انداخت زیر زانوهای دختر.پاشو آینه دق.نشستی اینجا که چی. می خوام سفره جم کنم.دختر بچه درحالی که با پشت دستها دور دهان ماستی اش را پاک می کرد غمگینانه، پربغض بلند شد.دلش می خواست یک مادر از مادرهای همکلاسیهایش را داشت. وقت برگشتنش از مدرسه سلام عزیزم چاشنی نوازش مادرانه اش می کرد.پای سفره از چه خبرهای مدرسه می پرسید.ازدوستانش .از زنگ تفریح . از خانم ناظم.از بچگی اش که نکرده بود.زن بلند شد. خرده ریزه های غذا از زیرپایش به دنبالش راه افتادند.سفره را روی سطل گرفت.تکاند و پستان هایش در حالتی که این طرف و آنطرف می جهیدند او را یاد زن بودنش می انداخت.حرکت پستانها انگار  عریانش می کردند پیش خودش او را خجالت می دادند.آویزانی شان را ول می کردباز یادشوهرش می افتاد. به رفتن های شوهرش فکر می کرد.این رفتن به دلش برگشتن نمی انداخت.




No comments:

Post a Comment